با سلام وبلاگ «دیگه چه خبر » معرف حضورشماست . سعی شده که آخرین اخبار و رویدادها ثبت و تقدیم حضور شما عزیزان گردد. امیدوارم مفید واقع گردد.

دیوار

دیوار- سپیده رضوی

عکس دیوار برلین را بزرگ زده بودند تنگِ دیوار کافه، یکی پایش را گذاشته بود روی شانه یک نفر دیگر که برود آن‌ور دیوار؛ مهد آزادی، برلین غربی.

به عکس که نگاه می‌کردم فکرم می‌رفت دورتر از دیوار پاتوق. به صدای خاطراتِ پدر نزدیک می‌شدم که می‌گفت: «مردم تا رسیدن به دیوار، از دست ماموران می‌دویدند و فرار می‌کردند. از دیوار بالا می‌رفتند ولی اغلب تیر می‌خوردند...» فکرم رفت پیش جنازه‌ها که اگر می‌افتاد سمت دیوار غربی می‌شدقهرمان و اگر می‌افتاد پای همان دیوار شرقی می‌شد یک فراریِ خائن.

فکر کردم که اگر دست بر قضا من و تو هم آن موقع آن‌جا بودیم چه می‌شد؟... روی میزِ قدیمی کافه خم شده بودم و عمیق تصور می‌کردم که خب خیلی هم برای من مهم نبود پشت کدام دیوار باشم، آن‌جا هم که بودیم مرز بین آزادی و اسارتفرقی نمی‌کرد؛ تو بودی!

پدر می‌گفت: «فرض کن که در یک خیابان، اولش خانه ما بود، آخرش خانه مادربزرگ. بعد برداشتند جدایی را کشیدند وسط خیابان و مادربزرگ ماند پشت دیوار... پس هر کسی که می‌خواست برود آن‌طرف، حق داشت.»

عکس دیوار توی پاتوق برایم شده بود یک نوستالژی. آشنا بود، آن‌قدر که انگار بین من و تو هم از همین دیوارها کشیده‌اند و من تا سعی می‌کنم آن را بالا بروم، کسی تیر خلاص را می‌زند و من باز می‌افتم پشت همان دیوارِ تنهاییِ خودم.

[ جمعه هفتم 9 1393 ] [ 12:31 ] [ paiesan ] [ نظرات (0) ]

به یاد کربلا

به یاد زینب که با چادر خاکی در کنار یتیمان کربلا به دنبال سرهای بریده رفت.
به یاد رقیه که با لب تشنه دلی خسته چشمی منتظر به دنبال عمه می رفت
به یاد علی اصغر که بهاری را به سن خود ندید
به یاد عروس علی اکبر
به یاد رباب
به یاد ام البنین
آه خدایا  ....
چقدر مصیبت....
[ سه شنبه سیزدهم 8 1393 ] [ 12:49 ] [ paiesan ] [ نظرات (0) ]

لحظه اي تامل

 اي كاش لحظه اي در خود تامل كنيم و اينقدر متوقع نباشيم و بي جهت آزرده خاطر نشويم، آخر شايد يك بار هم كه شده تقصير ما باشد. شايد بي آنكه بدانيم، دلمان پر از كينه شده است، آن وقت منتظراول سلام كردن ديگران هستيم. شايد حرفهايمان آميزه اي از نيش و خشم شده است. آنگاه از كم محلي و بي اعتنايي ديگران به ستوه مي آييم. شايد نگاهمان مهربان و صميمي نيست آنگاه از نامهرباني ديگران دلشكسته و آزرده خاطر شده ايم. پس تو رو به خدا بياييد لحظه اي به خود بياييم، شايد انگاه  صادقانه تر قضاوت كنيم.
[ دوشنبه هفدهم 6 1393 ] [ 9:17 ] [ paiesan ] [ نظرات (0) ]

كاش مي شد

 

كاش مي شد كه كسي مي آمد
اين دل خسته ي ما را مي برد
چشم ما را مي شست
راز لبخند به لب مي آموخت
كاش مي شد دل ديوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالي بودند
آسمان آبي بود
و نسيم روي آرامش انديشه ي ما مي رقصيد
كاش مي شد كه غم و دلتنگي
راه اين خانه ي ما گم مي كرد
و دل از هر چه سياهي ست رها مي كرديم
و سكوت جاي خود را به هم آوائي ما مي بخشيد
و كمي مهربان تر بوديم
كاش مي شد دشنام، جاي خود را به سلامي مي داد
گل لبخند به مهماني لب مي برديم
بذر اميد به دشت دل هم
كسي از جنس محبت غزلي را مي خواند
و به يلداي زمستاني و تنهائي هم
يك بغل عاطفه گرم به مهماني دل مي برديم
كاش مي فهميديم
قدر اين لحظه كه در دوري هم مي رانديم
كاش مي دانستيم راز اين رود حيات
كه به سرچشمه نمي گردد باز
كاش مي شد مزه خوبي را
مي چشانديم به كام دلمان
كاش ما تجربه اي مي كرديم
شستن اشك از چشم
بردن غم از دل
همدلي كردن را
كاش مي شد كه كسي مي آمد
باور تيره ي ما را مي شست
و به ما مي فهماند
دل ما منزل تاريكي نيست
اخم بر چهره بسي نازيباست
بهترين واژه همان لبخند است
كه ز لبهاي همه دور شده ست
كاش مي شد كه به انگشت نخي مي بستيم
تا فراموش نگردد كه هنوز انسانيم
قبل از آني كه كسي سر برسد
ما نگاهي به دل خسته ي خود مي كرديم
شايد اين قفل به دست خود ما باز شود
پيش از آني كه به پيمانه ي دل باده كنند
همگي زنگ پيمانه ي دل مي شستيم
كاش در باور هر روزه مان
جاي ترديد نمايان مي شد
و سوالي كه چرا سنگ شديم
و چرا خاطر دريايي مان خشكيده ست؟
كاش مي شد كه شعار
جاي خود را به شعوري مي داد
تا چراغي گردد دست انديشه مان
كاش مي شد كه كمي آينه پيدا مي شد
تا ببينيم در آن صورت خسته اين انسان را
شبح تار امانت داران
كاش پيدا مي شد
دست گرمي كه تكاني بدهد
تا كه بيدار شود، خاطر آن پيمان
و كسي مي آمد و به ما مي فهماند
از خدا دور شديم
كاشكي ، واژه درد آور اين دوران است
كاشكي ، جامه مندرس اميدي است
كه تن حسرت خود پوشانديم
كاش مي شد كه كمي
لااقل ، قدر وزن پر يك شاپركي
ما ، مسلمان بوديم ...

[ دوشنبه هفدهم 6 1393 ] [ 9:15 ] [ paiesan ] [ نظرات (0) ]

خدايا ...

اي كاش كودك بودم تا بزرگترين شيطنت زندگي ام نقاشي روي ديوار بود!

اي كاش كودك بودم تا از ته دل مي خنديدم

نه اينكه مجبور باشم همواره تبسمي تلخ بر لب داشته باشم !

اي كاش كودك بودم تا در اوج ناراحتي و درد با يك بوسه همه چيز را فراموش مي كردم !

ايكاش كودك بودم تا تنها نگراني زندگي ام شكستن نوك مدادم بود !

 

دنيا را ببين... بچه بوديم از آسمان باران مي آمد
بزرگ شده ايم از چشمهايمان مي آيد!!

بچه بوديم دل درد ها را به هزار ناله مي گفتيم همه مي فهميدند

بزرگ شده ايم درد دل را به صد زبان به كسي مي گوييم ...هيچ كس نمي فهمه

  بچه كه بوديم بستنيمان را گاز مي زدند قيامت به پا مي كرديم!

چه بيهوده بزرگ شديم… روحمان را گاز ميزنند مي خنديم!

 

اي كاش كودك بودم كه هيج وقت عاشق نميشدم !

خدايا اي كاش كودك بودم !

[ دوشنبه هفدهم 6 1393 ] [ 9:13 ] [ paiesan ] [ نظرات (0) ]
X