با سلام وبلاگ «دیگه چه خبر » معرف حضورشماست . سعی شده که آخرین اخبار و رویدادها ثبت و تقدیم حضور شما عزیزان گردد. امیدوارم مفید واقع گردد.

حكايت حمام منجاب

 

به گزارش سرويس ديني جام نيوز، شيخ بهائى (رضوان‌الله‌عليه) در كشكول ذكر نموده كه مرگ شخصى از ثروتمندان فرا رسيد، در حال احتضار به او شهادتين تلقين كردند، او در عوض، اين شعر را خواند:


يا رُبَّ قائِلَةٍ وَ قَدْ تَعِبَتْ


أينَ الطَّريقُ اِلىٰ حَمّامِ مَنْجابٍ


و سبب خواندن شعر به جاي شهادتين آن بود كه روزى زن عفيفه خوش صورتى از منزل خود در آمد كه به حمامِ معروف "منجاب" برود.


پس راه حمام را پيدا نكرد و از راه رفتن خسته شد، مردى را بر درِ منزلى ديد از او پرسيد كه حمام منجاب كجا است؟


او اشاره كرد به منزل خود و گفت حمّام اين است. آن زن به خيال حمام داخل خانه آن مرد شد. آن مرد فوراً در را بر روى او بست و خواست كه با او زنا كند.


آن زن بيچاره دانست كه گرفتار شده و چاره ندارد جز آنكه به تدبير، خود را از چنگ او خلاص كند. لاجرم اظهار كرد كمال رغبت و شادي خود را به اين كار و آنكه من چون بدنم كثيف و بدبوست كه مى خواستم به حمام بروم ، خوب است كه يك مقدار عطر و بوى خوش براى من بگيرى كه من خود را براى تو خوشبو كنم و قدرى هم غذا بگيرى كه با هم بخوريم ، و زود بيا كه من مشتاق تو هستم.


آن مرد چون كثرت رغبت آن زن را به خود ديد مطمئن شد. او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر و غذا از خانه بيرون رفت . چون آن مرد پا از خانه بيرون گذاشت آن زن از خانه بيرون رفت و خود را خلاص كرد. چون مرد برگشت زن را نديد و به جز حسرت چيزى عايدش نشد.


الحال كه آن مرد در حال احتضار است در فكر آن زن افتاده و قصه آن روز را در شعر عوض كلمه شهادت مى خواند.


اى برادر در اين حكايت تأمّل كن و ببين چگونه اراده يك گناه اين مرد را به هنگام مرگ، از شهادتين منع كرد در حالى كه كارى جز قصد زنا به آن زن نداشت.

[ يکشنبه بیست و سوم 6 1393 ] [ 9:37 ] [ paiesan ] [ نظرات (0) ]

استنفورد

 

خانمي با لباس كتان راه راه و شوهرش با كت و شلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رئيس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ كاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در كمبريج هم نيستند.

مرد به آرامي گفت : مايل هستيم رئيس را ببينيم.

منشي با بي حوصلگي گفت : ايشان تمام روز گرفتارند.

خانم جواب داد : منتظر خواهيم شد.

 اما اين طور نشد . منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رئيس شود هر چند كه اين كار نامطبوعي بود كه همواره از آن اكراه داشت.

وي به رئيس گفت : شايد اگر چند دقيقه اي آنان را ببينيد ، بروند.

رئيس با اوقات تلخي آهي كشيد و سرتكان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او ، وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينكه لباسي كتان و راه راه و كت و شلواري خانه  دوز دفترش را به هم بريزد خوشش نمي آمد.

رئيس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.

خانم به او گفت : ما پسري داشتيم كه يك سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود اما حدود يك سال پيش در حادثه اي كشته شد شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا كنيم.

رئيس تحت تاثير قرار نگرفته بود اما يكه خورده بود با غيظ گفت : خانم محترم ما نمي توانيم براي هر كسي كه به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي بر پا كنيم اگر اين كار را بكنيم. اينجا مثل قبرستان مي شود.

خانم به سرعت توضيح داد : آه نه نمي خواهيم مجسمه بسازيم فكر كرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.

رئيس لباس كتان راه راه و كت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز كرد و گفت : يك ساختمان ! مي دانيد هزينه يك ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است !

خانم يك لحظه سكوت كرد. رئيس خشنود بود شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش كرد و آرام گفت : آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟

شوهرش سرتكان داد. قيافه رئيس دستخوش سردرگمي و حيرت بود. آقا و خانم «ليلاند استنفورد» بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت كاليفرنيا شدند ، يعني جايي كه دانشگاهي ساختند كه نام آنها را برخود دارد.

دانشگاه استنفورد ، يادبود پسري كه هاروارد به او اهميت ندارد.

[ سه شنبه هجدهم 6 1393 ] [ 11:46 ] [ paiesan ] [ نظرات (1) ]

چرچيل

 

يه روز چرچيل در مجلس عوام سخنراني داشت.
يه تاكسي مي گيره، وقتي به محل مي رسن، به راننده ميگه
اينجا منتظر باش تا من برگردم.
راننده ميگه
نميشه، چون ميخوام برم خونه و سخنراني چرچيل را گوش كنم.
چرچيل از اين حرف خوشش مياد وبه راننده ۱۰ دلارميده.
راننده ميگه:
گور باباي چرچيل، هر وقت خواستي برگرد!

[ دوشنبه هفدهم 6 1393 ] [ 9:42 ] [ paiesan ] [ نظرات (0) ]

چرچيل 2

 

 

ميگن يه روز چرچيل داشته از يه كوچه باريكي كه فقط امكان عبور يه نفر رو داشته
رد مي شده
كه از روبرو يكي از رقباي سياسي زخم خورده اش مي رسه
بعد از اينكه كمي تو چشم هم نگاه مي كنن… رقيبه مي گه
من هيچوقت خودم رو كج نمي كنم تا يه آدم احمق از كنار من عبور كنه
چرچيل در حاليكه خودش رو كج مي كرده… مي گه
ولي من اين كار رو مي كنم

[ دوشنبه هفدهم 6 1393 ] [ 9:42 ] [ paiesan ] [ نظرات (0) ]
X